ما خواستیم در آستانه بازگشایی مدرسهها ثابت کنیم که نه، اصلاً هم اینطوری نیست! این شد که چند تا سؤال طرح کردیم و رفتیم سر وقت آنها، که ببینید خیلی وقتها آنها هم شبیه شما بودهاند.
1- روز 31 شهریور چه حسی دارید؟
2- لباس مدرسهتان را دوست داشتید؟ چرا؟ چه شکلی بود؟
3- توی مدرسه از چه زنگی بدتان میآمد؟ چه زنگی را دوست داشتید؟
4- چه خوردنیای برای زنگ تفریح میبردید؟
5- بدترین خرابکاریای که توی مدرسه کردید چه بود؟
6- رشته دبیرستانتان را خودتان انتخاب کردید یا انتخاب خانوادهتان بود؟
7- هنوز هم دوستان مدرسهتان را میبینید؟
8- حاضرید دوباره بروید مدرسه؟ چرا؟
فرهاد حسنزاده
1- برای من سیویکم شهریور شروع جنگ را تداعی میکند. سال 1359 من دبیرستانی بودم و با این که کتاب و لوازمالتحریر را خریده و آماده آماده بودم اما هیچوقت مدرسه نرفتم. عراقیها همه چیز را نشانه رفته بودند، حتی درس و مشق ما را.
2 - لباس خاصی نداشتم. فقط سال اول راهنمایی که بودم، به ما گفتند همه باید پیراهن سفید، شلوار سورمهای و کراوات زرشکی بپوشیم. من و کراوات! اگر این کار را میکردم بچههای محل به من میخندیدند، و اگر کراوات نمیزدم اسیر چوب ناظم و نمره سیاه انضباط میشدم. اما راهش را یاد گرفتم: کراوات را میگذاشتم لای کلاسورم، بدون کراوات از خانه بیرون میزدم، توی اتوبوس میچپیدم و نزدیک مدرسه که میشدم آن را میبستم و پس از تعطیلی مدرسه آن را باز میکردم و دوباره لای کلاسور میگذاشتم.
تصویرگری: لاله ضیایی
3- زنگ ریاضی پر از استرس و غصه بود. زنگ انشا و ادبیات پر از کلمه و قصه بود.
4- ما و این حرفها! البته در دوره راهنمایی و بعد دبیرستان به ما تغذیه رایگان میدادند. موز، پرتقال، شیر و پسته از جمله آنها بود و خیلی هم کیف داشت.
5- اصولاً اهل خرابکاری نبودم، چیزهایی هم هست که نمیشود گفت!
6- نه من، نه خانواده، بلکه جبر روزگار. من و سه نفر دیگر بودیم که به رشته فرهنگ و ادب علاقه داشتیم. اما چون فقط ما چهار نفر خواستار این رشته بودیم، کلاسهای فرهنگ و ادب تشکیل نشد و چون دوست داشتیم چهار نفرمان با هم باشیم، در همان مدرسه به درسمان ادامه دادیم.
7- تقریباً ربع قرن از آن زمان گذشته است. از دوستان آن زمان آقای جمشید خانیان را میبینم.
8- بله، با جان و دل. دوران مدرسه و دانشآموزی به نظرم بهترین دوران زندگی هر آدمی میتواند باشد.
فریبا خانی
1- توی دلم رخت میشویند...
2 - یک مانتوی زرشکی داشتم که مادرم آن را دوخته بود و دور آستینهایش را گلدوزی کرده بود؛ گلهای لاله سفید... در راه خانه ، از من میپرسیدند: «مانتوات را از کجا خریدهای؟» و من میگفتم: «مادرم دوخته!» آن مانتو را خیلی دوست داشتم!
3- زنگ ریاضی دلآشوبه میگرفتم! زنگ انشا نیشم باز بود! زنگ ادبیات از خود بیخود میشدم!
4- آوردن خوراکی در مدرسه ممنوع بود. ما فقط دو انتخاب داشتیم: پیراشکی یا ساندویچهای غیربهداشتی بابا علاءالدین، بابای مدرسه!
5- نه شاید چون خرابکار نبودم!
6- نه خودم! اما بعداً پشیمان شدم!
7- خیر، من هر سال تحصیلی را در یک مدرسه گذراندم و همیشه از دوستانم دور افتادم!
8- مدرسه در دوران ما دلشورههای زیادی داشت... دلم نمیخواهد به مدرسه برگردم... آن روزها را دوست ندارم!
علی مولوی
1 - همیشه از سی و یکم شهریور متنفر بودم! دلم شور میزد؛ انگار که فردایش قرار بود یک عمل جراحی خیلی سخت داشته باشم!
2 - هیچ وقت از لباس فرم خوشم نیامد. به خصوص در مدرسههایی که باید یک کت و شلوار سیاه میپوشیدم.
اما سال سوم دبیرستان در مدرسهای بودم که هر کس هر لباسی که دوست داشت میپوشید. آن سال خیلی خوب بود. کلاسها مملو از رنگهای روشن و چشمنواز میشد.
3 - از زنگهای شیمی، فیزیک، زیستشناسی، زمینشناسی و هر درس دیگری که در زندگی آیندهام هیچ تأثیری نداشت بدم میآمد!
در مقابل زنگهای ادبیات، زبانفارسی، زبان انگلیسی، ورزش، هنر و به خصوص زنگ پایان مدرسه را دوست داشتم. اما دلم میخواست هر روز زنگ انشا داشته باشیم!
4 - ساندویچ نان و پنیر و خیارشور و گوجهفرنگی و سس مایونز و سس گوجه!
5 - یادم است سال سوم دبیرستان یک صندلی با پایه شکسته برای معلم زیستشناسیمان گذاشتیم. بنده خدا ده دقیقه بعد از نشستن تالاپی افتاد زمین! به ما میگفت نگران نباشید بچهها، یک حادثه بود! ما هم با چهرههایی سرخ و سفید توی دلمان میخندیدیم!
6 - هیچکدام! رشته من را سرنوشت انتخاب کرد!
7 - هر ماه با بهترین دوستانم ارتباط دارم. اولین دوست و همکلاسی زندگیام در سال اول دبستان و چند تن از دوستان سال سوم دبیرستان که به سرخپوستها مشهور بودیم!
8 - اگر شیوه حفظکردنی غیرکاربردی امروز ما با یک شیوه نوین علمی و عملی عوض شود که آموزش و مهارت را در کنار هم برای بروز استعدادها داشته باشد، حتماً!
مریم قنواتی
1- شهریور که به آخر میرسد، دلشوره عجیبی سراغم میآید. دلشورهای شیرین. گوشه اتاق را نگاه میکنم؛ جای کیف مدرسه خالی است؛ همینطور روپوش مدرسه.
روز آخر شهریور یک طعم دیگر هم برای من دارد. طعم ناهار نیمخورده که رها شده است. طعم تلخ آژیر قرمز، طعم گس جنگ...
2 - بچه که بودم، عاشق کمربند بودم؛ هر لباسی که کمربند داشت به نظرم قشنگترین لباس بود. اولین روپوش مدرسه من هم یک پیراهن طوسی رنگ بود که عاشق کمربند چارخانهایاش بودم!
3- معمولاً همه زنگها مثل هم بودند؛ همه درسها هم؛ اما معلمها نه! آنهایی را که دوستتر داشتم برای رسیدن زنگشان لحظه شماری میکردم.
4- خوردنی میبردیم، اما فرقی نمیکرد چه باشد؛ چون به هر حال دست نخورده برمیگشت خانه!
5- بدترین خرابکاریای که کردم این بود که...
6 - آن موقعها یک تبی بین همه شایع بود و کسی به علاقه و حق انتخاب فکر نمیکرد. اگر درست خیلی خوب بود، میرفتی رشته ریاضی. اگر کمتر درسخوان بودی، تجربی؛ اقتصاد را هم برای کسانی گذاشته بودند که میخواستند دیپلمی بگیرند و روزگاری بگذرانند و البته اگر اصلاً اهل درس خواندن نبودی، میرفتی فرهنگ و ادب!
7 - توی دبیرستان یک تیم پنج، شش نفری بودیم که با هم بیشتر رفیق بودیم؛ لزوماً هم، همکلاسی نبودیم؛ از آن جمع یکی معلم شد، یکی گوینده رادیو، یکی کارمند بانک...
روزگار بینمان فاصله انداخته ولی از حال هم بیخبر نیستیم.
8- عمراً! اگر هوسه، یه بار بسه!
آتوسا رقمی
1 - همه حسهای ناخوشایندی که در دوران دبستان نسبت به مدرسه داشتم برایم تداعی میشود و با همه بچههایی که دوست ندارند به مدرسه بروند همدردی میکنم.
2 - فقط سال اول راهنمایی لباس مدرسهام را دوست داشتم؛ شلوار و تونیکی خوش رنگ و خوش فرم بود؛ به علاوه تغییر لباس نسبت به دبستان نشان میداد که وارد دنیای بزرگترها شدهام.
3 - زنگ تاریخ و هر درس حفظی غیر جذاب دیگر را نمیتوانستم تحمل کنم، در عوض عاشق درسهای ریاضی بودم؛ از این که ذهنم را به چالش میکشیدند خیلی لذت میبردم، بهخصوص که همیشه هم در این چالش موفق میشدم.
4 - در دوران دبستان میوه، خود مدرسه هم به ما خوراکی میداد به عنوان تغذیه. در دوران راهنمایی و دبیرستان آنقدر این ور و آن ور می دویدیم که وقت خوردن نداشتیم.
5 - سال دوم راهنمایی با همه بچههای کلاس میز معلم را که خیلی سنگین بود پشت در گذاشتیم تا معلممان نتواند وارد کلاس شود؛ کلاسمان را یک هفته منحل کردند و ما مجبور بودیم تمام آن مدت را در سرمای زمستان در حیاط بمانیم.
6 - خودم؛ خیلی هم دوستش داشتم.
7 - بله، یکی از دوستهایم را هم گم کردهام که خیلی دوست دارم دوباره ببینمش.
8 - نه، این همه تجربه تازه و جذاب توی دنیا هست.